امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
روزشمارعشق ماروزشمارعشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

امیرحسینم اجابت یک دعا

پسرک بیمار من .........

1392/11/21 22:11
نویسنده : مامان وبابا
343 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه مورخ92/10/5 امیرحسین خان ختنه شدن

گریه های وحشتناک و بی قراری هاش بماند

ولی واقعا پروژه سخت و طاقت فرسایی برای خانواده بود

کوچولوی من حسابی اذیت شد

روز 5شنبه بعداز ظهراین حلقه کذایی ختنه افتاد و از همون روز امیرحسینم مریض شد...

سرفه  وتنگی نفس وخس خس سینه و....

همون روز دکتر رفتیم خوب نشد که هیچ بدتر هم شد

شنبه بعداز ظهر رفتیم پیش دکترخودش ایشون هم از وضع ریه اش ناراضی بود

یکشنبه صبح بدتر شدی

خونه مامان جون بودیم تا اخرشب هی حالت بدتر شدشب ساعت2 با بابا بزرگ ومامان بزرگ و من و بابایی رفتیم بیمارستان مفید

یه شب فوق العاده سرد که نم نم بارون  و برف میبارید

دکترا دیدنت و دارو تجویز کردن تاساعت5 اونجا بودیم

کمی حالت بهترشد

دکترا علایم خطر رو بهمون یاد دادن و گفتن اگه وضع شما اینجوری شد ببریمت باز بیمارستان

وما برگشتیم

تو روز حالت خوب بود نسبتا ومن وبابایی شب اومدیم خونه خودمون

ساعت1شب حال امیرحسینم بد شد و سرفه ها بیقراری شروع شد

ساعت4بود که بابایی روبیدارکردم و اماده شدیم بریم بیمارستان

وااااااااااااای یکی از بدترین شبای تهران

همه ی خیابونا یخ زده و برف شدیدی میبارید

بابایی هی گفت نمیشه تو این هوا رانندگی کرد باید برگردیم

ولی مگه با حال بده پسرک میشد برگشت

باسرعت کم راه افتادیم

وسطای اتوبان همت

ماشین سر خورد

چند باربه سمت جپ و راست منحرف شد

بعد یک دور و نیم دورخودش چرخید و دقیقا توخلاف جهت و اون سمت اوتوبان ماشین بعداز خوردن به گارد ریل ایستاد

و شب وحشتناک ما کامل شد

تو این مدت من فقط میگفتم یا امام حسین و محکم امیرحسین رو به خودم چسبونده بودم

بعداینکه ماشین ایستاد و ما تونستسم دوباره حرکت کنیم من با صدای بلند گریه میکردم

واقعا ترسناک بود

فکرکنم خدا به امیرحسینم رحم کرد وگرنه هزار تا بلا ممکن بود سرمون بیاد

به راه ادامه دادیم

وبالاخره رسیدیم بیمارستان

وپسرک رو تو اورژانس بستری کردن

من همچنان اشک میریختم

اوج سختی کار موقعی بود که میخواستن از امیرحسین رگ بگیرن

ده جای دستاشو سوراخ کردن و عزیزم مدام گریه میکرد گریه ای که سرفه هاشو تحریک میکرد ومنم پشت در اتاق زجه میزدم......

خلاصه صبح ساعت10بعدکلی خون گرفتن و عکس از ریه پسرم تو بخش بستری شد

وما دو روز تو بیمارستان موندیم

اخرش گفتن عفونت ویروسی بوده و باید دوره اش طی بشه

تو این دوروز پسرم خیلی همکاری کرد و منو اذیت نکرد

با اون که انژوکت تو دستش بود و نمیشد از تخت بلندش کرد اصلا بی قراری نمیکرد

این بود قصه روزای سخت اخیر برای من

ازخدا عاجزانه میخوام پای هیچ بچه ای رو به بیمارستان نرسونه

خدایا حساب کوچولو ها رو از بقیه جدا کن....

میدونی که...........

 

اینم چندتا عکس از بیمارستان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سوری
27 بهمن 92 13:06
عزیزم....خدا براتون حفظش کنه. خوندم که چه جوری و چقدر قشنگ خدا این نازنین رو بهتون داد،الهی شکر. منم دیروز تو هفته هشتم به طرز خیلی غیر منتظره ای نینیمو از دست دادم.نفهمیدم جی شد و چرا.اولین بارداریم هم بود. برای منم دعا کن.
رهروعشق
2 اسفند 92 18:25
وای چه غمگین...خداهمه کوچولوهارو حفظ کنه... آمین.