صبح جمعه من و بابایی
باسلام
اقا ما از دست این بابامون شاکی ایم
اصلا یه بلاهایی سر ما درمیاره بیا ببین
همین هفته پیش جمعه
قراربود برامون مهمون بیاد
این مهمونا دیر کرده بودن
مامان بابای ما حوصلشون سر رفته بود
بابایی یه مدت همینجوری نشسته بعد یه نیگا به من کرد
چشاش یه برق خاصی داشت
اومد در گوشم پیشنهاد یه ماشین سواری بهم داد البته نه از او ماشین سواری ها
از این ماشین سواریا اونم تو اتاق خودم....
بعدنوبت مامانی بود
نمیدونم چه مشکلی با موهای من داره همش اینجوریم میکنه
منم بدم نمیاد میبینیدکه...
اما خوب بد اموزی داره این شکلی مودبانه تره
حالا اقا تر شدم
جونم براتون بگه
هی چرخوندن و چرخوندن
تو اخرین دفعه این ماشین من منو با بار.....اشتباه گرفت اخه بابایی قفلشو نزده بود تا کامیونه یادش باشه منو مثل بارای دیگه اش خالی نکنه....ییهو اینجانب از روی کامیون شوت شدم زمین
ای ترسیدم ای ترسیدم ای ترسیدم
مگه حالا این اشک بند میومد
بگذریم
بابایی برای اینکه از دلم در بیاره
مارو برد رو تخت خوابوند
اقا ببخشید شلوار پامون نیست
اینجا ها دور از چشم مامانمون بوده ها
البته حادثه سقوطم هم درنبود مامانم اتفاق افتاد
بابایی اینا چی ان؟؟
این چرا دماغ اینقدر بزرگه!!!!!!!!!!
رفت تو چشم
ای بابا
خلاصه مهمون ها سر رسیدن ومنو از دست بابایی نجات دادن
البته دیگه چه فایده من تو بغل خرسی جونم خوابم برد