امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
روزشمارعشق ماروزشمارعشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

امیرحسینم اجابت یک دعا

صبح جمعه من و بابایی

1392/12/2 13:02
نویسنده : مامان وبابا
308 بازدید
اشتراک گذاری

باسلام

اقا ما از دست این بابامون شاکی ایم

اصلا یه بلاهایی سر ما درمیاره بیا ببین

همین هفته پیش جمعه

قراربود برامون مهمون بیاد

این مهمونا دیر کرده بودن

مامان بابای ما حوصلشون سر رفته بود

بابایی یه مدت همینجوری نشسته بعد یه نیگا به من کرد

چشاش یه برق خاصی داشت

اومد در گوشم پیشنهاد یه ماشین سواری بهم داد البته نه از او ماشین سواری ها

از این ماشین سواریا اونم تو اتاق خودم....

 

بعدنوبت مامانی بود

نمیدونم چه مشکلی با موهای من داره همش اینجوریم میکنه

 

 

منم بدم نمیاد میبینیدکه...

اما خوب بد اموزی داره این شکلی مودبانه تره

حالا اقا تر شدم

 

 

جونم براتون بگه

هی چرخوندن و چرخوندن

تو اخرین دفعه این ماشین من منو با بار.....اشتباه گرفت اخه بابایی قفلشو نزده بود تا کامیونه یادش باشه منو مثل بارای دیگه اش خالی نکنه....ییهو اینجانب از روی کامیون شوت شدم زمین

ای ترسیدم ای ترسیدم ای ترسیدم

مگه حالا این اشک بند میومد

 

بگذریم

بابایی برای اینکه از دلم در بیاره

مارو برد رو تخت خوابوند

اقا ببخشید شلوار پامون نیست

اینجا ها دور از چشم مامانمون بوده ها

البته حادثه سقوطم هم درنبود مامانم اتفاق افتاد

 

بابایی اینا چی ان؟؟

این چرا دماغ اینقدر بزرگه!!!!!!!!!!

رفت تو چشم

ای بابا

 

خلاصه مهمون ها سر رسیدن ومنو از دست بابایی نجات دادن

البته دیگه چه فایده من تو بغل خرسی جونم خوابم برد

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

رهروعشق
2 اسفند 92 18:22