امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
روزشمارعشق ماروزشمارعشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

امیرحسینم اجابت یک دعا

سفرنامه(1)

1393/2/27 15:51
نویسنده : مامان وبابا
367 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

موضوع:مسافرتهای گل پسر

قصه از اونجا شروع شد که ما نیت کرده بودیم اولین موقعیت مناسب بریم مشهد الرضا

بعداز دنیا اومدن امیرحسین هی میگفتیم انشالله عید میریم ولی نزدیکای عیدمامانی دودل شده بود اخه هوا سرد بود همش نگران این بودکه شما اذیت بشی

خلاصه تاریخ 10اردیبهشت رو انتخاب کردیم که هم خاله ها زمان کلاسها ی دانشگاه رو تنظیم کنن هم بابایی مرخصیشو جورکنه وهم هوا خوب باشه و ...

تو تعطیلات عید رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم بعدش 22فروردین رفتیم قم زیارت حضرت معصومه ومنتظربودیم که 10اردیبهشت برسه و راهی مشهد بشیم اول قرار بود من وامیرحسین با هواپیما بریم و باقی با ماشین بیان که هم امیرحسین اذیت نشه هم تو مشهد برای رفت وامدماشین داشته باشیم ولی بنده دقیقه اخر تصمیم گرفتم که با ماشین خودمون بریم یه جورایی استرس دست تنها تو هواپیما بودن رو داشتم

خلاصه سه شنبه از راه رسید داشتم کوله بار سفر رو جمع میکردیم

اخرشب بود که خبر بدی بهمون رسید وتمام برنامه هامون بهم خورد

 

بابایی یه پسرخاله داره که جایی نزدیکای اصفهان زندگی میکنه

وتقریبا همسن بابایی هست

خبر دادن که خانم همین پسرخاله فوت شده

خبر دردناکی بود خیلی ناگهانی بود

یه خانم حدودا30ساله مهربون/ زیبا و بسیار اروم

(تقریبا ده روزی بوده سرفه میکرده و به خیال خودش و دکترا اول فکرمیکرده سرما خورده بعد احتمال داده بودن دلیل سرفه ها حساسیت باشه ولی بعد ده روز وشدید شدن سرفه ها میره بیمارستان و با چند تا ازمایش متوجه میشن سرطان ریه داره وتا میخوان از ریه اش نمونه بگیرن به کما میره و دوساعت بعد.... واز لحظه ورودش به بیمارستان تا موقع مرگش کمتراز12ساعت طول میکشه)

همین قدر سریع و ناگهانی

واین وسط دخترکوچولوی شیرین زبون و خوشکلی به نام حسنا(حسنی)مادرش رو ازدست میده

مادری که یه نی نی هم تو دلش داشته وباردار بوده

مردی زن خوب خودش رو از دست میده

ویک خانواده از هم میپاشه

به همین راحتی........

ازاون موقع همش ذهنم درگیر اینه که چه قدر زندگی هامون بی خود و الکی شده

این همه میدوویم و این همه حرص میخورم وبعد نفسمون به انی بنده....

از لحظه ای که این خبر روبه بابایی دادن (حدود ساعت10شب)بابایی اشک ریخت تا ساعت2شب که خوابش برد

حسابی ناراحت پسرخاله اش بود وهمچنین خاله اش که عروسشو از دست داده بود

ومن هنوز هم باور ندارم.....

از طرفی مامان بزرگ(مامان بابایی )با خاله ی بابای(همین خاله که عروسش فوت شده) با هم رفته بودن کربلا وقرار بود روز چهارشنبه از کربلا برگردن درحالی که این اتفاق روز سه شنبه پیش اومده بودو همه نگران این بودن که چه طوراین خبر رو بهشون بدن اخه خاله بابایی سال81که برای بار اول رفته بودن کربلا پسرکوچیکشون رو تو سن20سالگی تو اصفهان تویه تصادف از دست داده بودن در حالی که همش یک روز بود رسیده بودن کربلا وبعداز ده روزکه برمیگردن خبر فوت پسرشون رو بهشون میدن ....واینبار خبر فوت تنها عروسشون (خانم پسر بزرگشون)

 

خلاصه ساکی که برای سفر مشهد بسته شده بود باز شدو به جاش لباس های سیاه اماده شد و صبح چهارشنبه راهی جایی نزدیکای اصفهان شدیم....

تو راه امیرحسین بد نبود یعنی خیلی اذیت نکردبالاخره اولین بار حدود5/6ساعت توماشین میموند

ولی عوضشو تو مسجد و حین مراسم خاکسپاری دراورد و حسابی سر صداکرد

البته حق هم داشت چنین محیط هایی اصلامناسب بچه ها نیست(شلوغی /گرما /صدای گریه و.....)

تا ساعت 7/8شب مراسم طول کشید

من وبابایی تصمیم گرفتیم که برگردیم تهران

کم کم از همه خداحافطی کردیم و عذرخواهی کردیم که نمیتونم برای مراسم فردا بمونیم اونم به خاطر شلوغ بازی امیرحسین خان....

وبه سمت تهران راه افتادیم

 اخ اخ یه یکی دوساعتی حسابی بی قراری کردی (امیرحسین)و اشک ریختی تا بالاخره خوابت برد و تا صبح فردا خوابیدی!!!!

حدودا ساعت2نیمه شب بودکه رسیدیم خونه

وتصمیم گرفتیم که فردا راهی  مشهد بشیم

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان یاسین
27 اردیبهشت 93 21:42
سلام این رو نپسندیدم اخه خیلی دردناک بود دلم حسابی واسه اون خانم سی ساله با اون بچه حسابی گرفت خدا رحمتش کنه
مامان وبابا
پاسخ
برای ما هم خیلی دردناک بود بالاخره همه این اتفاق ها بخشی اززندگی ماست ما هم بنده ایم وتسلیم خواست پروردگار
مامان نیما
29 اردیبهشت 93 9:06
سلام عزیزم..چقدر بد بود با خوندن این ماجرا حسابی دلم گرفت واقعا آدمی از فردای خودش خبر نداره اگه آدما میدونستن که چه سرنوشتی در انتظارشونه این همه حرص نمیخوردن وناشکری نمیکردن،باید شاکر همه چیزهایی که داریم باشیم (اینا رو نمونه ش به خودم گفتم) خدا رحمتش کنه ...از طف من به خانواده آقا ......هم تسلیت
مامان وبابا
پاسخ
اوهوم غم انگیزبود اطرافمون پر هست از چنین اتفاقهای که میتونه یه درس برای ما باشه ولی این بشر دوپا به این راحتی ها درس نمیگیره ممنونم