خبر دادن به مامان بزرگ
روز شنبه ٩٢/٢/٢١
بعدازکار قرار بود برم بانک
قراربود یه مبلغ وام که بهمون داده بودن بین دوتا بانک وبه صورت وجه نقد جابه جا کنم
مامان بزرگ هم میدونست
من رفتم بانک دیدم مامان هم اونجاست
گفت نگران شده وقتی فهمیده میخوام پول جابه جا کنم
اومده که تنها نباشم
تو بانک مامان بزرگ پرسید....نشدی گفتم نه میشم حالا بعد یه حرف پیش کیدم که مثلا دیگه چیزی نپرسه
بعدازیکی دوساعت وانجام دادن کارای بانکی با مامان بزرگ راهی شدیم سمت خونش
تو راه دست مامان بزرگ روکشیدم سمت یه قنادی
بعد مامان بزرگ هی گفت شیرینی میخوای چیکار بیا بریم
بعد دید من اصرار میکنم شک کرد
تو قنادی پرسید شیرینیه چیه
نکنه ؟؟!!!!!
منم گفتم بله برای همینه که گفتی
اینقد ذوق کرد باورش نمیشد
اصلا تو اسمونا بود
تو راه به دوتا خاله ها پیام دادم که خاله من اومدم
بعدش هم ....
مامان از خونه به بابام هم خبرداد
خیلی خوب بود
همه یه جورایی باورنمیکردن
اخه قابل باور نبودی
تو شدی معجزه ی زندگی ما