امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
روزشمارعشق ماروزشمارعشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

امیرحسینم اجابت یک دعا

مادرانه1

امشب شب یلدا بود من والبته شما خونه مامان جون بودیم وبابایی هم تا ساعت١٠پیش بابا حسین بود و بعدش اومد پیش ما این اخرین شب یلدای من و بابا بود ازسال دیگه شماهم رسما و علنا حضورخواهی داشت (تو این چند وقت همش به اخرین ها فکر میکنم)   این روزای اخر حسابی بی جون و ناتوان شدم تقریبا جایی تو بدنم نیست که درد نکنه از بندها انگشتای دستم تاچشم و بدن و پاهام داغون داغون تو این مدت همش به تموم شدن بارداریم فکر میکنم به این که قراره شما دنیا بیای و دیگه تو دل مامان نباشی راستشو بخوای غصه ام میگیره بارداری با تمام سختی و استرساش داره تموم میشه و شما قراره بیای بیرون!!! اونوقت دیگه فقط ماله من نیستی واین منو ناراحت میک...
1 دی 1392

احوال بابایی

سلام مامانی خیلی وقته چیزی برات  ننوشتم نمیشدعزیزم همش استراحت وبه هیچ عنوان دست و دلم به نوشتن نمیرفت خیلی نا امید بودم حالم اصلا خوب نبود خدا رو شکر اون روزای پراسترس تموم شد دیگه کم مونده روی ماهتو ببینم به موقع اش میام و همه ی نا نوشنه ها رو برات مینویسم   چیزی که تو این روزا خیلی منو درگیر  خودش کرده حال و احوال بابایی   عجیب غریب شده !! ترکیبی از شوق و استرس و ترس وهیجان و بی قراری رو میشه تو کارا و رفتارهاش دید دید ن چنین احوالی شیرینه نمیدونم چرا ولی این رفتارها رو دوست دارم مخصوصا روز دوشنبه که دکتر روز بیمارستان و تاریخ دنیا اومدن شما رو مشخص کرد بعدازاینکه از مطب بیرون اومدیم...
27 آذر 1392

برای پسرم(26هفته)

نمیدونم از کجا بگم نمیدونم چی بگم فقط میونم هر چه زمان میگذره بیشتر وابسته ات میشم هر چی بیشتر احساست میکنم بیشتر ترس از دادنت وجودمو میگیره کاش بدونی چه قدر برام عزیزی تواین چند روز بیشتروقتا به از دست دادنت فکرکردم به اینکه نکنه واقعا خدا نخواد ومن نتونم تورو داشته باشم نازنینم چنین فکرایی منو دیوونه میکنه چرا زمان نمیگذره چرا این سه ماه تموم نمیشه هر روزم که شب میشه خداروشکرمیکنم که امروز هم تموم شد ونگرانی روزبعدمیاد سراغم تو این چند روز به اندازه ی ده سال استرس کشیدم این انقباضا  و دردا چی بود اومد سراغم این ترس که تو وجودم افتاده چیه دوباره امپول بازم دارو..... عیب نداره بگو هزارتا همشو به جون میخرم و...
1 مهر 1392

یه مامان مریض(24هفته 5روز)

سلام خوبی مامان خبرداری که نا خوش احوالم جمعه ساعت 3صبح باحال خیلی بدازخواب بیدارشدم اینقد حالم بد بود که2ساعت بعد سراز بیمارستان دراوردم نه قند ونه فشار و نه مشکل خونی نه عفونت چکاپ کامل شدم و سرم و امپول زدم و توبخش زایمان حال واحوال شماروهم چک کردن کمی هموگلوبینم پایین بود کمی هماتوکریت کمی هم اربی سی پایین بود ولی همش کمی بود درحد یکی دوتا سدیم و پتاسیم هم کمی پایین بود ولی هیچ کدوم نمیتونست دلیل حال بداون شب و امروز من باشه سرگیجه وحالت تهوع و تنگی نفس و حالت خفگی وعرق شدید و لرز شدید بدون تب اینقد عضلاتم لرزش شدید بود که تا چند ساعت بعدبه خاطر لرز همه ی بدنم درد میکرد مخصوصا عضله فکم!!! نمیدونم مشکل کجاست ولی ...
23 شهريور 1392

23هفته و6روز

سلام گلم سلام نی نی قشنگم این روزا حسابی بازیگوش شدی ووووااااییییی من عاشق تکون خوردنتم کیف میکنم ممنون خدای خوبم پسری جونم روز چهارشنبه با بابایی رفتیم خیابون بهار برات یه شلوار لی ازایناکه جنسون خیلی نرمه برای سن ٦ماهگی خریدیم وای اینقد خوشکله  فکرکن پسری طول قد شلوارت تقریبا یک و نیم وجبه  اونوقت هم قیمت شلوار یه ادم بزرگه دوست دارم عید تنت کنم بعدش یه بلوزبافت طوسی خریدم اونم برای سن٩ماهگی یعنی پاییز سال بعد ٥شنبه هم یه کفش مشکی چرم اسپورت برات خریدم قشنگیش اینجاست که دقیقا لنگه همین کفشو بابایی هم داره به جز یه چندتا تیکه کوچولو تقریبا خریداتو تموم کردم مونده سرویس چوب و پرده و فرش اتاقت سر سروی...
17 شهريور 1392

سفر دوروزه(23هفته 2روز)

سلام به امیرحسینم چه خبر مامان خیلی وقته دکتر نرفتم( اخه رفته سفر)تا صدای قلبتو بشنوم از١٩هفته هم سونو نرفتم خلاصه دلم برات تنگ شده روزیکشنبه با خانواده مامانی رفتیم یه ویلا تو اوشان بابایی خیلی اروم و با احتیاط رانندگی میکرد هوا هم خیلی خوب بود دوشب و سه روز اونجا موندیم وشما حسابی مامانو نگران کردی نمیدونم اب و هوا بهت ساخته بود یا میخواستی منو اذیت کنی تکون  خوردنهات خیلی کمترشده بود منم همش دلواپس بودم همینکه برگشتیم خونه دوباره مثل قبل شیطونی میکردی امان از دست این گل پسر میدونه جونم بهش بنده هی سربه سرم میزاره   دیروز عصرهم بابابیی و خاله ها رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمیزنند خی...
13 شهريور 1392

خریدهای شاهزاده (22هفته و5روز)

سلام پسرم خوبی خیلی وقته صدای قلبتو نشنیدم دل تنگتم مامانی دیروز با بابا بزرگ و مامان بزرگ وخاله ها وبابایی رفتیم خرید قراربود یه ست کالسکه ایه رو که هفته قبل دیده بودم رو بخریم یه کالسکه /کریر/ساک/ساک تعویض/رورویک/اغوشی/به رنگ نارنجی مشکی مارک کاپلاروخریدیم مبارکت باشه هفته پیش هم رفتیم نمایشگاه توبازار مبل خلیج فارس اونجا هم سرویس چوب دیدیم ولی چیزی نپسندیدیم ازمادرلندهم سرویس بهداشتی و یه جغجغه مچی برات خریدم امروز کمی نگرانم کردیم صبح  مامان و بابا امتحان داشتن موقع امتحان فکرکنم به خاطرنشستن زیاد من شاکی شده بودی هی وول میخوردی عصر هم تکونات ادامه داشت شب هم به خاطر ....بازمنو نگران کردی که این نگرانی ا...
8 شهريور 1392

نی نی و باباش(21هفته و5روز)

امروز پسرم خیلی شنگول بود و قشنگ تکون میخورد من از تکوناش کیف میکردمو قربون صدقه اش میرفتم چند روزی بود هی تلاش میکردم بابایی هم تکوناتو احساس کنه که نمیشد ولی........... امشب دست بابایی رو دلم بود وشما چند تا تکون خوردی و بابایی احساست کرد اولش تعجب کرد که واقعا این چیزی که حس میکنه تکونای شماست یا نه من که اشک تو  چشام جمع شده بود نی نی ناز من همیشه خوب باش همیشه بازیگوشی کن تا من کیف کنم قربونت برم من عزیزکم خدایا بابت  همه چیز شکرت خیلی خیلی شکر  
2 شهريور 1392